جستجو
به ارزش و اهمیت خیابان سخنها گفتیم و در این شماره با شما خیابان انقلاب شهر ساری را کمی آهستهتر و تماشاگرتر قدم خواهیم زد. از شهرداری به سوی ساعت در حرکتیم و آهسته آهسته از ادارهها و مغازهها و همه آدمهای در گذر، میگذریم. از تقاطع خیابان قارن که گذر کنیم در سمت چپ خیابان، پیش از آنکه به آشفتهبازار نرگسیه وارد شوی، درست چند قدم آنورترک از باجه مطبوعاتی معروف خیابان انقلاب، در برابر در داروخانهای سرت را از آسمان بردار و به زمین چشم بدوز. در کنار جای پای هزاران نفری که هر روز و هر شب از همین نقطه میگذرند، مردی جوان نشسته که شاید در نگاه اول، جوانیاش را در نیابی؛ مردی با ترازویی در برابرش، منتظر است که کفشهایت را از پا بکنی و بر ترازو بایستی تا او بتواند عدد فربگی روزگارت را به تو بگوید. هیبتی نامتعارف دارد، دست و پاهایش را کوتاهتر از انسانی عادی و دلش را بسی دریاتر از دیگر آدمیان آفریده است؛ او برای این عددخوانی قیمتی ندارد و حتی به قیمت یک لبخند رضایت میدهد.
شهروندان شهر ساری همواره خود را از تمام آدمهایی که در دل و رفتار و ظاهر متفاوت باشند جدا میبینیم. چنان از آنها جدا میشویم که نخواهیم حتی به حرفی و سخنی آنان را بشناسیم. نمیخواهیم که درکش کنیم یا بدانیم که او هم بخشی از جان ماست، جزیی از انسانیت و بسی انسانتر از خیلیها، که خلقتش به سبب همه این تفاوت معنا، ساختاری متفاوت به خود گرفته است.
در ناکجاآباد اما او همصحبت و آشنای دل من و تو است و تازه پیدایش کردهایم، رهایش نمیکنیم. او در حسرتها و دلخواستههایش به من و در محبت کلام و نگاهش به تو شبیه است. او هم عاشق شده و اما برخلاف من و تو در عشق نه شکست و نه دوری را پذیرفته، عشقش را از جان خواسته و به دست آورده و با او زندگی میکند. خواستگاری و عقدش همین چند وقت پیش بوده و تازهداماد است. مردی که تمام مشکلات و مصایب یک زندگی مشترک یا شروعی تازه را دارد تجربه میکند و اما با دلواپسی و وسواس میخواهد که برای همسرش، تازهعروسش بهترین باشد و نگذارد کمبود چیزی را احساس کند. از او چند سوال میپرسم تا نقش و جایگاهش را در ناکجاآباد خودش پیدا کند؛
*دوست داشتی در کشور و نظامش چهکاره باشی؟ دلیل انتخابت را هم بگو.
میخواستم که نماینده مجلس باشم، چون میتوانم برای شهرم قانونهایی بگذارم که دیگر هیچکسی درمانده نماند و همه بتوانند به جایی که میخواهند برسند. همین که بدانند میتوانند، اگر بخواهند. به همه کمک میکردم راه خودشان را پیدا کنند، چون میدانم که همه لیاقت و توانایی خوشبختی را دارند. در این بازار خیلیها را میشناسم و میدانم که هرکدام از آنها برای مردم و خانوادهاش نگران است و غصه میخورد. من میخواهم کاری کنم که هرکسی دلش چیزی میخواهد و نیت خیری دارد بتواند راهش را پیدا کند.
*بزرگترین آرزویت چیست؟
اینکه هر روز و همیشه همسرم و مردمی که میبینم خوشحال و سرحال باشند و در صورتشان غمی نبینم و اینکه هیچ کس در این دنیا ناامید نباشد و به مرگش راضی نشود. من میدانم که همه خوب هستند و اگر هم کار بدی میکنند از نداری و ناچاری است وگرنه دل هیچکسی راضی به آزار کس دیگر نیست.
*برای ازدواجت مشکلی نداشتی؟ از ازدواجت بگو.
من همسرم را دیدمش و دلم خواستش که به مادرم گفتم همین را. اوایل خانواده من رضایت به خواستگاری رفتن برایم نداشتند، بعد که دیدند حاضرم برایش چه کارها کنم و راه خودم را پیدا میکنم، برایم رفتند خواستگاری.
دلش پاک پاک پاک است و همینطور که مشغول صحبت با او و لذت بردن از اینهمه سادهدلی بودم که پیرمردی با لهجهای همشهری ترکی وارد صحبت ناکجاآبادیمان میشود؛ به من میگوید که در این دنیا هرچه مال و اموال به دست بیاورم روزی هیچ خواهد شد و اما این سرمایه اجتماعی که از همصحبتی با مردم و قلمم به دست میآورم برای همیشه به نام من خواهد ماند. انگار این پیرمرد هم از اهالی ناکجاآباد است!
به او میگویم که همیشه و در هر ساعت اگر برای خودش و همسرش مشکلی پیش آمد یا نتوانست جایی کارش را پیش ببرد با من تماس بگیرد و بگذارد که من و همکارانم هم برای حل آن مسأله تلاشی کنیم، میپذیرد اما میگوید که حالا که ازدواج کرده و صاحب خانه و خانواده شده، حاضر است هر کاری برای همسرش و روشن ماندن چراغ منزلش بکند، ازسن و سال تنها 7سالی از من جلوتر است اما احساس میکنم خیلی چیزها برای یاد گرفتن از او دارم.
پیش از آنکه به آشفتهبازار نرگسیه وارد شوی، درست چند قدم آنورترک از باجه مطبوعاتی معروف خیابان انقلاب، در برابر در داروخانهای مردی جوان نشسته که در ناکجاآباد نماینده مجلس شهر است و دریاترین دلها را دارد. به ملاقاتش بروید.